بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
ماتم زده را داعیه سور نماندست
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
که بر من و تو در اختیار نگشادست
که این عجوز عروس هزاردامادست
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اساس هستی من زان خراب آبادست
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
رواق منظر چشم من آشیانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
از این حیل که در انبانه بهانه توست
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
آن شد که بار منت ملاح بردمی
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
بگشود نافهای و در آرزو ببست
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
بس طور عجب لازم ایام شباب است