غزل شمارهٔ ۴۸ حافظ

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
هر که غارتگری باد خزانی دانست
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


غزل شمارهٔ ۴۷ حافظ

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
که سرفرازی عالم در این کله دانست
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست


غزل شمارهٔ ۴۶ حافظ

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
کایام گل و یاسمن و عید صیام است


غزل شمارهٔ ۴۵ حافظ

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
صراحی می ناب و سفینه غزل است
پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
چنین که حافظ ما مست باده ازل است


غزل شمارهٔ ۴۴ حافظ

کنون که بر کف گل جام باده صاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
حدیث مدعیان و خیال همکاران
خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
نگاه دار که قلاب شهر صراف است


غزل شمارهٔ ۴۳ حافظ

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است


غزل شمارهٔ ۴۲ حافظ

حال دل با تو گفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
شب قدری چنین عزیز و شریف
وه که دردانه‌ای چنین نازک
ای صبا امشبم مدد فرمای
از برای شرف به نوک مژه
همچو حافظ به رغم مدعیان
خبر دل شنفتنم هوس است
از رقیبان نهفتنم هوس است
با تو تا روز خفتنم هوس است
در شب تار سفتنم هوس است
که سحرگه شکفتنم هوس است
خاک راه تو رفتنم هوس است
شعر رندانه گفتنم هوس است


غزل شمارهٔ ۴۱ حافظ

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است


غزل شمارهٔ ۴۰ حافظ

المنه لله که در میکده باز است
خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
بار دل مجنون و خم طره لیلی
بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
با دوست بگوییم که او محرم راز است
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
رخساره محمود و کف پای ایاز است
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
از قبله ابروی تو در عین نماز است
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است


غزل شمارهٔ ۳۹ حافظ

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است