غزل شمارهٔ ۷۸ حافظ

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت


غزل شمارهٔ ۷۷ حافظ

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت


غزل شمارهٔ ۷۶ حافظ

جز آستان توام در جهان پناهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
چنین که از همه سو دام راه می‌بینم
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


غزل شمارهٔ ۷۵ حافظ

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من می‌گفتم
جان درازی تو بادا که یقین می‌دانم
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست


غزل شمارهٔ ۷۴ حافظ

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
دردمندی من سوخته زار و نزار
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست


غزل شمارهٔ ۷۳ حافظ

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست


غزل شمارهٔ ۷۲ حافظ

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست


غزل شمارهٔ ۷۱ حافظ

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست


غزل شمارهٔ ۷۰ حافظ

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست


غزل شمارهٔ ۶۹ حافظ

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان
روی تو مگر آینه لطف الهیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست