میزبان مهربان – ۹ تیر ۱۳۹۰

دیروز غروب دلم گرفته بود، به اندازه ی تمام دنیا دلتنگ بودم. تنها کاری که از دستم بر می اومد همون تلفنی بود که به امین زدم؛ حال و احوال همیشگی و تعریف قصه ی دلتنگی برای دوست خوبم یه کم سبکم کرد ولی کافی نبود. دیشب سر شام برنامه ای داشتیم، قرار بود بچه ها شام بخورن بیان ولی کسی بهشون نگفته بود؛ حالا این بیچاره ها از کجا باید حدس می زدن که باید شام بخورن خدا می دونه! من که به دلیل اندوخته ای معنوی که دارم بالطبع نیازی به شام نداشتم، خانوما هم معمولا کم غذا می خورن و اگر همون یه کم رو هم نخورن اتفاق خاصی نمی افته، ولی بعض بچه ها مثل خرس گرسنه بودن و هر چقدر هم کیک و کلوچه و بیسکوئیت به شکمشون بستن افاقه نکرد.

دیشب بعد نماز عباس گیر داد که آقای واشقانی بیا و برای من قاقالیلی بخر، فکر نمی کرد این قدر راحت مجاب شوم ولی شدم. یه های بای به انضمام دو فروند رانی پرتقال از یکی از فروشگاه های بغل مسجد خریدیم. مسجد مسجد آشنایی بود. یه مسجد قدیمی جایی سر راه میانگذر کلانتری، تو مسیر رد شدن از پل حتما می بینیش. قبلا یه بار اینجا صبحانه خورده بودیم؛ اردوی جلفا تو اردیبهشت ۸۹. یه دفعه ی دیگه هم تو همون اردیبهشت ۸۹ تو برنامه ی نمایشگاه کتاب اینجا توقف داشتیم برای نماز. دفعه ی قبل برای خودم، امین و وحید ناصری خرید کردم.

(بیشتر…)


میزبان مهربان – ۸ تیر ۱۳۹۰

دیشب حدود ساعت سه و نیم بود که جواد منو از خواب بیدار کرد. بعد از یک روز تلخ مزخرف و یک شب اعصاب خرد کن، حدود ساعت یک از فرط خستگی از حال رفتم و حالا بعد از حدود دو ساعت در نهایت گیجی و منگی در حالی به دعوت هندوانه ای بچه ها پاسخ مثبت می دادم که خودشان هم خیلی امید به لبیک شنیدن از من نداشتند. به هر حال رفتم و خوردم و پشیمان نیستم؛ انصافا چسبید.

بعد از اتمام مراسم بود که تازه مطلع شدم نامردا رو من شرط بندی کرده بودن؛ مهرداد گفته بود که امید به طور قطع برای هندوانه خوردن بیدار می شود و جواد گفته بود نه! نفس اینکه مورد شرط بندی قرار  گرفته بودم خیلی بد نبود ولی حقیقتش یه مقدار ناراحت شدم از اینکه جواد بعد از سه سال و اندی هم نشینی و مصاحبت با من هنوز مرا نشناخته است.

هنوانه

(بیشتر…)


راه اندازی LCD کاراکتری – سخت افزار

LCDهای کاراکتری  در انواع مختلف در بازار موجود می باشند ولی پرکاربردترین آن ها LCD های ۱*۱۶، ۲*۱۶ و ۴*۱۶ موجود می باشند و در مدارات دیجیتال برای نمایش حروف، اعداد و کاراکترهای خاص به کار می روند. برای راه اندازی و استفاده از LCD باید ابتدا برنامه ی مناسب به یک میکروکنترلر داده شود و سپس LCD به صورتی که در زیر گفته شده به سخت افزار متصل گردد.

LCD کاراکتری 2 در 16

LCD دارای ۱۶ پایه می باشد و معمولا پایه های ۱ و ۱۶ نشانه گذاری می شوند تا کاربر بتواند آن ها را از هم تشخیص دهد. کاربرد هر کدام از پایه ها و نحوه ی اتصال آن ها هم به صورت زیر است.

۱) پایه ی VSS که باید به زمین مدار وصل شود.

۲) پایه ی VDD که باید به مثبت منبع تغذیه وصل شود. منبع تغذیه برای LCD های نوعی موجود باید حدود ۵ ولت باشد و در صورت امکان از خروجی یک تنظیم کننده ی ولتاژ تامین شود.

۳) پایه ی VEE برای تنظیم شدت رنگ LCD است که باید با استفاده از یک مقاومت به زمین مدار متصل شود. هر چه مقدار مقاومت کوچکتر باشد، کاراکترهای نمایش داده شده روی LCD پر رنگ تر دیده خواهند شد.

۴)RS

۵)RW

۶)EN

پایه های ۴ تا ۶ برای تنظیم کاربری LCD هستند و در کاربرد های معمولی می توان پایه های ۴ و ۶ را یه VCC و پایه ی ۵ را به GND وصل کرد. با این وجود عمدتا این پایه ها به پایه های متناظر روی میکروکنترلر وصل می شوند.

۷-۱۴) این پایه ها پایه های DATA هستند و به پایه های متناظر روی میکروکنترلر متصل می شوند. میکروکنترلر ها برای ارسال اطلاعات به LCD از ۴ خط استفاده می کنند که به پایه های ۱۴-۱۱ روی LCD متصل می شوند.

۱۵) برای تامین روشنایی LCD استفاده می شود و به آند مجموعه LEDهای پشت LCD وصل است. این پایه باید به مثبت منبع تغذیه وصل شود. ولتاژ ۵ ولت برای تغذیه ی این مدار مناسب است و ولتاژهای بالاتر باعث داغ شدن LCD می شود.

۱۶) مکمل پایه ی ۱۵ است و در واقع کاتد LEDهای یاد شده است که باید به زمین مدار وصل شود.

**) در مورد دو پایه ی آخر لازم است گفته شود که استفاده از آن ها هم باعث داغ شدن LCD می شود و هم توان مصرف می کند. به این ترتیب بهتر است با استفاده از یک کلید ترانزیستوری ساده پایه ی ۱۵ را تنها زمانی وصل کرد که نیاز به خواندن LCD داربم و در مواقع کار عادی مدار، این پایه قطع باشد.

در مواردی که نیاز به روشن بودن دائمی LCD داریم می توانیم با استفاده از مقاومت مناسب جریان LEDها را محدود کنیم.


دلگیر

گاهی چه زود دیر می شود
        و عاشق دل سوخته دلگیر می شود

جور رقیب و نامرادی زمان
        پرواز عاشقانه ی او را زنجیر می شود

شعر و غزل سرودن هم بهانه ایست
        تسکین دلی که کم کم پیر می شود

شب های بی چراغ روشن آن روی ماه تو
        از بهر آزار دل شکسته اش
                روزهای بی در و پیکر تیر می شود

هر ساعت و همه روز
        از داغ فراق تو
                دیوانه ایست که با همه درگیر می شود

دور از نگاه دلفریب و دلارای تو
        هر گوشه این شهر به چشمش تیر می شود

        وقتی که نیست صدای دل نشین تو
                این عاشق خسته از زندگی سیر می شود

غروب


خدای من

خدای من،

خدای خوب و مهربان، محبوب بی همتای من!

باز منم، باز دلم تنگ است، باز تنهایم.

باز شرمنده از کمی ها و کاستی هایم، باز چشمانم بارانی و باز سرافکنده.

باز تنها تو را دارم!

و می دانم هنوز غرق در «من» خودم هستم، آلوده ام، کمم! آری می دانم شایسته ی درگاهت نیستم.

ولی ای مهربان، به جز درگاه تو کجا را دارم؟

ای تنها چاره ی همه بیچارگان، اگر از این درم برانی درماندگی هایم را چگونه چاره کنم؟

ای تنها ملجا و ماوای همه آوارگان، اگر در به رویم نگشایی، با این کوله بار ندامت آواره ی کدام بیابان سرگشتگی شوم؟

ای تنها پناه همه بی پناهان، اگر تو پشت و پناهم نباشی به کدام پشت گرمی دل خوش کنم؟

ای نوای بینوایان، بی تو، نی وجودم نوای کدام عشق را سر دهد؟

… من که جز تو کسی را ندارم!

نیایش

پس می خوانمت، به گریه و زاری و تضرع و التماس!

به این امید که درهای مغفرتت را به رویم بگشایی و

خلعت آمرزشم پوشانی، خطایم ببخشی و از تاریکی های ضلالت و گمراهی نجاتم دهی!

و حرف دلم را تنها با تو می گویم، چون تنها از تو امید شنیدن دارم،

و مطلب دلم را از تو طلب می کنم ای بخشنده ترین، چون تنها از تو امید اجابت دارم!

بار الها! ای تنها امید نا امیدان،

امید این بنده ی کمِ تقصیرکارِ شرمنده ات را نا امید مگردان!


دوست خوب

توی دانشگاه یاد گرفتم که یه دوست خوب:

* مثل مقاومته، باهات سری می شه تا ولتاژهای بالای زندگی باعث عبور جریان های شدید از وجودت نشه؛
* مثل خازنه، باهات موازی می شه تا ظرفیت و تحملت بالا بره؛
* مثل سلفه البته یه سلف تزویج، اگر خوشحال باشی اونم خوشحال می شه و ناراحتی تو اون رو هم ناراحت می کنه؛
* مثل یه دیوده و فقط مثبت های زندگی رو برات می خواهد.
* شاید هم مثل یه دیودی که تو ناحیه ی زنری بایاس شده مادامی که حقوق دوستی رو بجا بیاری ولتاژ دو سرش نسبت به تو تغییر نکنه!

آره دوست خوب مثل یه آپ امپه، اگر یه محبت کوچولو بهش بکنی، یه محبت عظیم ازش می بینی، البته بدون اعوجاج!

یه دوست خوب و منطقی،
یه گیت اینورتره که اگر یه موقع ازت بدی ببینه با نیکی جواب می ده!
قلبش مثل یه لچه: به محض اینکه برای اولین بار بهت علاقه پیدا کنه، تا ابد اون تو لچ می شی!
ذهنش مثل یه میکروپروسسوره که تو لوپ برنامش فقط یک خط کد هست: «دوستت دارم»!

بعضی ها می گن دوست خوب مثل یه فیلتره، یه فیلتر که پاسخ فرکانسی اش خیلی تیزه!
می پرسم: «خوب پیکش کجاست؟»
– «خوب معلومه روی خیر و خوبی و مهر و محبت»
فکر کنم راست می گن. یه دوست خوب نمی تونه چیز دیگه ای برای دوستش بخواد.

تو جزوه ی دکتر خویی نوشته: «دوست خوب مثل یه اسیلاتور می مونه»!
آره مثل اسیلاتوری که فرکانسش روی فرکانس تو tune شده!

راستی خدا توی این جعبه ی سیاه، این عنصر دوپا که توی مدار زندگی ما مونتاژش کرده چی گذاشته!؟

خوش به حال اونایی که دوستای خوبشون رو خوب شناختن. بیشتر از حد اندازه گیری مقاومت ورودی!
خوش به حال اونایی که برای دوستاشون دوستای خوبی بودن و هستن!

حالا خودمونیم: اصلا یه همچین موجودی با این مشحصاتی که من گفتم پیدا می شه!
– آره! هست!
– نمونه؟
– اونی که باید بدونه، خودش می دونه!


پروژه ی کارشناسی

پروژه ی کارشناسی من نه اسمش عجیب و غریبه نه خودش داستان پیچیده ای داره. نسبتا ساده است. قبلا روش کار شده و کار نویی هم نیست، ولی برای من یه کار عملی خوب محسوب می شه!

تعریف پروژه: بناست تعدادی ماژول بی سیم اطلاعات به خصوص (نظیر دما، رطوبت، میزان CO، و امثال آن) را سنس کرده و در زمان مقتضی برای کنترل به واحد کنترل مرکزی ارسال کنند. واحد کنترل مرکزی علاوه بر نمایش پیوسته ی مقادیر ارسالی حسب تنظیمات دلخواه کاربر می تواند با صدور سیگنال خطا عبور مقادیر دریافتی از حدود مجاز خود را گزارش دهد.

ماژول های بی سیم باید توانایی برقراری ارتباط از فاصله ی حداقل ۱۰۰ متری را داشته باشند و از نظر تامین توان باید مستقل از برق شهر باشند تا علاوه بر ایجاد امکان کار در صورت قطع برق، نیاز به هیچ گونه سیم کشی نداشته باشند. از همین رو ماژول ها باید با باطری های قابل شارژ کار کنند و مداری جهت شارژ این باطری ها با انرژِی خورشیدی نیز باید تعبیه شود.

به این ترتیب پروژه قابل تقسیم به ۳ قسمت می باشد.
۱- بخش دیجیتال: کار با میکزو کنترلر ها، خواندن مقادیر سنسورها، بررسی مقادیر در واحد کنترل، بررسی و صدور سیگنال های کنترلی و …
۲- بخش آنالوگ: راه اندازی سنسور ها، مدار های فرمان برای کار با سیگنال های کنترلی خروجی – کار با ماژول های رادیویی بی سیم جهت برقراری ارتباط با واحد کنترل مرکزی
۳- بخش منبع تغذیه: طراحی منبع تغذیه ی قابل کار با انرژی خورشیدی و باطری و نیز مدار شارژ باطری به منظور تامین توان کافی برای راه اندازی آی سی رگولاتور LF33

دو بخش اول فعلا بر عهده ی من و بخش سوم بر عهده ی هم گروهی ام، علی نعمتی است.


شوکران

بچه که بودیم همیشه با مادرم کل کل داشتیم. وقتی مریض می شدیم و میل نداشتیم غذا یا دارومون رو بخوریم.
به اراده ی مادرم ایمان داشتم و هنوز هم دارم. اول و آخر باید داروی تلخ یا غذای بدون نمک و رب و ادویه رو می خوردم. چاره ای نبود. پس سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زودتر انجامش بدم تا خیال خودم و مادرم رو راحت کنم.

۸ خرداد برای من روز تلخی بود. بالاخره موفق شدم مجمع عمومی تشکیل بدم. مجمعی که با انتخاب اعضای جدید شورای مرکزی خاتمه یافت. من دیگه عضو شورا نبودم.

از اون بدتر ۹ خرداد بود. اولین جلسه ی شورای مرکزی جدید تشکیل شد و دبیر جدید انتخاب شد. یعنی من دیگه دبیر نبودم. می خواستم قبل از شروع جلسه حدود ۱۰ دقیقه با اعضای جدید صحبت کنم ولی نشد بغض گلوم رو گرفنه بود، احساس می کردم صدام می لرزه، خیلی سخت بود خودم رو کنترل کنم که زیر گریه نزنم.

با کلماتی که به زور پشت هم می چیدم فقط تونستم بگم:
* کانون مثل بچه ام بود، یک سال و نیم براش خون دل خوردم، شبها خوابم نبرد، روزا همه اش فکرم مشغولش بود. سه سال بود می شناختمش ولی یک سال و نیم اخیر همه ی عشق و علاقه ام رو روش گذاشته بودم. ازشون خواستم هوای کانون رو داشته باشن.

* اعضای شورای کانون رو همیشه مثل خواهرا و برادرای خودم می دیدم، خوشحالیشون خوشحالم می کرد و طاقت دیدن ناراحتیشون رو نداشتم. ازشون خواستم هوای همدیگه رو داشته باشن.

* تا من بودم کار کانون بازاری نبود، مهم نبود چند نفر از برنامه استقبال میکنن. هدف ایجاد تاثیر مثبت بود حتی روی یک نفر؛ ازشون خواستم نگذارن دیدگاه بازاری تو کانون باب شه.

بغض داشت خفه ام می کرد. شاید ۳ دقیقه هم صحبت نکرده بودم. بلند شدم، آخرین خواسته ام این بود که من رو به خاطر کم و کاست هام ببخشند. جام شوکران رو سر کشیدم. ازش خداحافظی کردم. کاش می شد خاطرات خوبش رو فراموش کنم. اینطوری راحت می شدم. ولی نمی شه!

خداحافظی ۹ خرداد از کانون بعد از خداحافظی ۲۴بهمن۸۵ از پدر و مادرم وحشتناک ترین خداحافظی عمرم بود. جالبه هر دوش تو ارومیه اتفاق افتاد!