سلام نمازهایمان با هم همزمان شده بود. من هنوز در حال و هوای خودم بودم که دستانش از سمت چپ وارد حوزه ی دیدم شد. به سمتش برگشتم؛ لبخند مهربانی روی لبانش بود؛ تمام وجودش فریاد می کرد که مرا دوست دارد. همه ی من هم عاشق نگاه برادرانه اش شده بود. دست راستم را به سمتش دراز کردم. دستم را به گرمی فشرد. فکر نمی کردم یک غریبه یکباره اینقدر آشنا شود و فکر نمی کردم که یک غریبه هر قدر هم که آشنا باشد بتواند این قدر زود و بی مقدمه در دلم جا باز کند.
شیشه ی عطرش را در آورد و مقداری به دستم عطر زد، بعد هم به سر و صورت و لباس خودش و بعد رفت. فرش های سبز زیر پای من خاطرخواه زیاد دارند. خود فرش ها که نه. فرش های سبز حریم خاصی را مشخص می کنند. خیلی ها برای نماز خواندن در این حریم سر و دست می شکنند؛ بی انصافی است منتظر بمانند. باید بروم در حالیکه دلم پر از حسادت است به آن هایی که بعد از من اینجا نماز می خوانند و ذهنم پر است از همان لبخند مهربان همان برادر کنار دستم …
بسیار داستان زیبایی بود به نظر من باز هم یک آدم می تواند به آنجا برود من که اصلا به آنجا نرفته ام چکار کنم؟
ممنونم از لطفتون. البته باید اضافه کنم که آنچه خواندید داستان نبوده؛ قسمتی از خاطرات بنده است.
در ضمن از اینکه قسمت نشده برید خیلی ناراحت نباشید؛ هر چند سفر بیه یادماندنی، شیرین و تاثیرگذاریه ولی اشتیاقش هم در نوع خودش شیرینه!