اواخر خطبه ی دوم بود که آمد. به ظاهرش می خورد حدود هفتاد و پنج سالی سن داشته باشد، شاید هم بیشتر. عرقچین سفید تمیزی به سر و یک پیراهن تمیز با رنگ روشن به بر داشت. در یک دست دسته کلیدی نسبتا حجیم داشت و مدارک ماشینش که لای یک جلد آبی رنگ کهنه و رنگ و رو رفته جای گرفته بود. در دست دیگرش هم یک بطری آب معدنی نیمه پر و یک لیوان یکبارمصرف یود.
هم سن و سالی ازش گذشته بود و هم برای رسیدن به نماز خیلی تقلا کرده بود و خلاصه کلی خسته بود و صدای جیر جیر مفاصل خسته اش را می شد شنید. با این وجود دلش شاد و پرنشاط و جوان بود. دسته کلیدش مشتمل بر یک سوئیچ با لوگوی سایپا بود که می شد حدس زد متعلق به یک پراید باشد و باقی کلیدهای رنگ و وارنگ و قد و نیم قد هم حکایت از خانه ای نقلی و با صفا جایی در همان شهر قشنگ زیر سایه ی امام رضا (علیه السلام) داشت.
عباس با هزار دوز و کلک و بازی و بامبول موفق شده بود جایش را با من عوض کند. حالا من زیر سایه بان ها بودم و عباس زیر آفتاب لطف اله. چقدر بزرگوارانه آفتاب من را با سایه ی خودش عوض کرد! حداقل ۵ سال از من کوچکتر بود ولی بزرگی به سن و سال نیست و شناسنامه ها وسعت دریای دل ها را تعیین نمی کنند.
ناشناس بود ولی وقتی نگاهش می کردی طعم نجوایی آشنا در چشمانت حس می کردی. گویی یک عمر همسایه ات بوده و یا کسی از خویشان دور و نزدیکت. قامت خمیده اش را شکست و دو زانو کنار عباس زیر برق آفتاب نشست. عین خیالش هم نبود. سرد و گرم چشیده بود و چند دقیقه کمتر یا بیشتر زیر آفتاب بودن برایش خیلی مهم نبود. سر کوچکی داشت که روی یک گردن نحیف ایستاده بود، کاملا متاسب با اندام ریز و استخوانی اش. صورت مهربانش را اندکی به راست چرخاند و لبخند مهربانی به نگاه های عباس هدیه کرد.
نگاهی به بطری آب کرد. برایم جای سوال بود که چه طور بطری را از دید خدام و حفاظ حرم مخفی کرده و تا آنجا آورده. من هم زیر چشمی نگاهش کردم. لیوانش را پر کرد. اول به عباس تعارف کرد، بعد به من! تشنه نبودم و اگر هم بودم تا آبسردکن چند قدمی بیشتر فاصله نبود؛ با این وجود دست مهربان ابن مرد نازنین را نمی شد رد کرد. نوشیدم و تشکر کردم. موقع نماز با اصرار ما جایش را با ما عوض کرد. حالا سمت راست ما قرار گرفته بود. نیمی از بدن من در سایه و نیم دیگر زیر سایه ی آفتاب بود. عباس همچنان هیچ سقفی بالای سر نداشت. خوش به حالش! یک قدم به خدا نزدیک تر بود.
نماز بود و آداب جاری و من از احوال مرد بی خبر. بعد از نماز به پیشنهاد عباس اندکی درنگ کردیم تا از ازدحام جمعیت در درهای خروجی کاسته شود. غریبه ی آشنا دوباره لیوانش را پر کرد و من دوباره نوشیدم. آب همان آبی بود که دیروز و پریروز و هفته ی پیش خورده بودم، همان رنگ، همان بو، همان طعم؛ ولی این آب عنصری داشت که آن را از آب دیروز و پریروز جدا می کرد. محبت و مهربانی آن مرد چاشنی آب شده بود.
برخاست تا برود و قبل از رفتن کام من و عباس را با آبنباتی شیرین و دلمان را با نگاهی گرم و مهربان روشن کرد. آرام قامت خمیده اش را راست کرد. آخرین پرده ی نمایشنامه اش اشاره به گوشی همراه من بود که زیر پا افتاده بود. گفت تا زیر دست و پا نرفته برش دارم. برای هم دعای خیر کردیم و مرد مهربان به همان آرامی که آمده بود در میان جمعیت گم شد و با همان سرعتی که با هم آشنا شدیم به جمع غریبه ها پیوست. در جمعیت گم شد.
دیروز توی اتوبوس خیلی دلم گرفته بود و خسته و شکسته بودم. امروز وقتی دوباره به خودم نگاه کردم دیدم از نظر روحی بهترین امیدرضای یک سال گذشته ام.
وقتی با من چنین کاری کرده، خوش به حال آن هایی که ضمیری پاک و دلی روشن دارند.
داداش خوبم آفرین به تو با این مطالب و نوشته های قشنگت. برات ۀرزوی موفقیت می کنم. بهت سر میزنم.