غزل شمارهٔ ۷ حافظ

صوفی بیا که آینه صافیست جام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
تا بنگری صفای می لعل فام را
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
کان جا همیشه باد به دست است دام را
یعنی طمع مدار وصال دوام را
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.