چو گل هر دم به بویت جامه در تن
تنت را دید گل گویی که در باغ
من از دست غمت مشکل برم جان
به قول دشمنان برگشتی از دوست
تنت در جامه چون در جام باده
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
مکن کز سینهام آه جگرسوز
دلم را مشکن و در پا مینداز
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
تنت را دید گل گویی که در باغ
من از دست غمت مشکل برم جان
به قول دشمنان برگشتی از دوست
تنت در جامه چون در جام باده
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
مکن کز سینهام آه جگرسوز
دلم را مشکن و در پا مینداز
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
کنم چاک از گریبان تا به دامن
چو مستان جامه را بدرید بر تن
ولی دل را تو آسان بردی از من
نگردد هیچ کس دوست دشمن
دلت در سینه چون در سیم آهن
که شد سوز دلت بر خلق روشن
برآید همچو دود از راه روزن
که دارد در سر زلف تو مسکن
بدین سان کار او در پا میفکن
چو مستان جامه را بدرید بر تن
ولی دل را تو آسان بردی از من
نگردد هیچ کس دوست دشمن
دلت در سینه چون در سیم آهن
که شد سوز دلت بر خلق روشن
برآید همچو دود از راه روزن
که دارد در سر زلف تو مسکن
بدین سان کار او در پا میفکن
دیدگاهتان را بنویسید