غزل شمارهٔ ۳۴۷ حافظ

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.