غزل شمارهٔ ۳۳۹ حافظ

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی‌بینم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به مردمی که دل دردمند حافظ را
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم
گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.