جاده

بشر جاده ساخت تا سطح علم و دانش و فرهنگ و اقتصاد جوامع خود را تعالی بخشد ولی نمی دانست جاده نه مسیر رسیدن که دروازه ای برای جدایی خواهد بود. جدایی از آن ها که دوستش داشت، به عشق آن ها زنده بود، دلش برای آن ها می تپید.

وقتی راه را پیش گرفت و رفت به سوی پیشرفت و افق های به اصطلاح روشن، تازه فهمید چه اشتباهی کرده. حالا باید یک عمر زحمت می کشید و خون دل می خورد تا دوباره سرجای اولش برگردد. کنار آن ها که دوستشان داشت.

جاده

نه گذشت زمان از ملال دوری می کاهد و نه تکرار هر روزه ی غربت آن را عادت می کند.

راستی مرکز دنیا کجاست؟
غرب؟ آمریکا؟ اروپا؟
یا جایی که چشمانی در را می نگرند به انتظار تو،  صداهایی می لرزند برای تو، و خیال های خوش اند به شوق دیدن تو؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.